رمان آخرین شب دوران نامزدی(15)
پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
رمان آخرین شب دوران نامزدی(15)
نوشته شده در دو شنبه 8 مهر 1392
بازدید : 9025
نویسنده : مدیر وبسایت

 

این دیگه چرا پیام داده بود کاشکه جای سامان محمد این مسیجو میداد.

چه جالب تموم کسایی که باعث شدن منو محمد ازهم دیگه جدابشیم

الان کناره هم بودن چه بهرام وچه همون سامان.

مدتی بود یه حسه بد به بهرام هم داشتم اونو مقصر میدونستم.

حالا همشون عید رو کنار همسراشون بودن جزمن.

سرم که تموم شد رو دستم پنبه وچسب گذاشتن یکم ازدستم خون اومد.ازخون میترسیدم.حالا اگر محمد اینجا بود یه دلگرمی داشتم

انگار که یه تیکه از وجودم تو اون خونه تنها بود منو محمد حتی یه روز هم ازهم جدانشده بودیم ولی حالا چندهفته بود که نمی دیدمش

باید حساب می کردم شاید با امروز میشد47 روز.

یه آه کوتاه کشیدم.وقتی رسیدیم تو خونه تنها بودم رها با خواهر وبرادرای بهرام همگی بیرون رفته بودن .دوستداشتم منم می رفتم بیرون شاید اینجوری روحیه ام باز می شد.

اخ خیلی دلم واسه محمد تنگ شده بود امروز روزی بود که بدنیا می اومد

چرانباید کنارم باشه؟؟؟

همه بیرون بودن وبهشون خوش میگذشت اونوقت من اینجا یه چشمم خون یه چشمم اشک بود.

محیط خونه خیلی دلگیر بود گوشیمو گرفتم دستم چندتا ازبچه ها مسیج داده بودن وتبریک گفته بودن.یکیشون هم مهدی بود یه لحظه دلم براش تنگ شد مهدی رو مثل داداشم دوستداشتم

همیشه آرزوم این بود یه برادر بزرگتر از خودم داشته باشم.مهدی برعکس محمد خونسرد بود مثل اون جوشی نبود.منم عیدو بهش تبریک گفتم.

بعد دوباره براش پیام فرستادم وگفتم=مهدی امروز تولد محمده.

-هوف...امروز روزیه که خدا بلاخره اینو انداخت بهمون

-دست شمادردنکنه داداشته ها

-الهام دهنموهممونو سرویس کرده

-چطور؟چیزی شده باز؟

-اقامیگه تاخوده بابا نره سراغش برنمیگرده ماهاروقبول نداره.معذرت محمد رو انداختیم بهت

حتی بشوخی هم دوستنداشتم اینطور بگه راجبه محمد

-مهدی خیلی بدی راجبه داداشت اینطور میگی

-من الان بیرونم وگرنه بیشتر برات میگفتم که دوشب پیش چه بلایی سرم اورد.هی من به مامان میگم این سرراه پیداش کردی میگه نه

-خیلی بدی ناسلامتی داداشته راجبش اینطور میگی توبیشتر ازمن باید دلت براش بسوزه واقعا که.

-چه لوسی باو.ناراحت نشو شوخی کردم

-ن ولی تو هوای داداشتوباید داشته باشی.من سرم درده برم بخوابم کاری نداری؟

-خوب بخوابی بای

اینم ازمهدی.

سامان یه مسیجه قشنگ فرستاده بود همونو واسه چندتا از دوستام فرستادم.

دور از ادب بود بخوام جواب ندم دودل بودم

بلاخره براش فرستادم=عیده شماهم مبارک

راستش قصدمم از جواب دادن این بود ازمحمد خبربگیرم

جواب فرستاد=همچنین

بیخیال شدم حالا اگرم می زنگیدم میخواست دوساعت حرف بزنه وقتی داداش محمد راجبش اینطور میگه دیگه ازسامان هیچی بعید نبود.

دلمو زدم به دریا وبهش زنگ زدم ازصدای اونم معلوم بود حالش گرفتس بعد از احوال پرسی گفتم=اقاسامان از محمد خبری ندارین؟

-امروز تولدشه

-اره چه خوب یادتونه

-اره مگه میشه یادم نباشه اتفاقا این دوروزه سرهمین تولد محمد منو سپیده باهم دعوا داریم

بازم سپیده بابا توروخدا اسمه این دختر رو جلو من نیارین.اصلا به اسمش حساس بودم.

-چرا؟سره محمد؟

-اره

-چرا؟چیزی شده؟

-مهم نیست

-نه بگین خواهش میکنم

-هووووف.دقت کردین این دختردایی وپسرعمه دهنه من وشما رو سرویس کردن

باغیظ گفتم=

-دسته شما دردنکنه

-دروغ میگم؟

-نگفتین چی شده؟برای چی سره محمد دعوا کردین؟

-میخواست بره پیشش که من نذاشتم حالا اومده لامصب بهم میگه رفته براش کادو خریده لاااقل کاشکه بهم نمیگفت  .

-همین؟؟؟شماچیکار کردین؟

وای داشتم اتیش میگرفتم منتظر جوابش شدم

-کم نیست بهش زنگ میزنه محمد رد میده جواب مسیجاشو نمیده بعد رفته براش اینکارو کرده شما بودین چه حالی میشدین.منم دو سه تا حرف نثارش کردم                                                

لبمو گاز گرفتم وگفتم=محمد بیشتر ازهمه از اون عصبیه

-جون بجونشون کنی بازم پشته هم درمیان صدبار که محمد ازش عصبی باشه بازم طرفدارهمن

وای خدایا داغ کرده بودم خیلی حرصم دراومده بود بلند شدم وگفتم=محمد اینطور نیست

سکوت کرد دوباره گفتم=شما که روی این چیزا حساسین چطور میخواین با سپیده ازدواج کنین؟

-من غلط بکنم

-یعنی چی؟

-بلانسبت شما خر که نیستم ازش مشخصه که محمد رو دوستداره محمد هم معلوم نبود چی ازش میدونه که زیاد محل نمیداد بهش مگه مغز خر خوردم

-ولی اینطور که شنیده بودم خیلی دوستش داشتین

-اره دوسش دارم ولی دوستندارم همسرم اینطور باشه

-دارین بازیش میدین؟؟

-نه من بهش علاقه دارم قرارنیست که هرکی رو دوستداریم بریم باهاش ازدواج کنیم

-ولی اونکه فک میکنه قرار برین خواستگاریش؟

-والا روز اول میگفت مثل دوتا دوست باشیم منم خرشدم یه چیزی گفتم

بااینکه دله خوشی از سپیده نداشتم ولی ناراحت شدم براش.

-درهرصورت هرجور خودتون میدونین از محمد خبر ندارین؟

-اسمشو تکرار کرد وگفت=محمد!!!! خیلی پوست کلفته نگران نباشین.بقول معروف بادی نیست که با این بیدا بلرزه

اروم باخجالت پرسیدم=سپیده چه کادویی برای محمد گرفته؟

-نمیدونم نپرسیدم

-من حتی تولدشو تبریک نگفتم

-من اصلا یادم نیست خودم کی بدنیا اومدم

-اون روز که پیشش بودم باعصبانیت گفت باره اخرت باشه مسیج میدی اعصابمو خرد میکنی منم بخاطر این حرفش نه عیدو تبریک گفتم نه تولدشو

-من که یادمه اگر پشت خط جون میدادم جواب مسیجامو نمیداد مگر که هروقت دلش بخواد. گاهی اوقات منکه باهاش حرف میزدم وسط حرف زدنم میگفت حوصله ندارم گوشی رو سرم قطع میکرد

خندم گرفت بامزه می گفت گفتم=نه بابا بامن اینجور نبود

-خوبه که باشما اینجور نبوده منکه هروقت بهش مسیج میدادم انتظار جواب نداشتم اصلا

-اقاسامان منم یه دوست صمیمی دارم اسمش نازی یعنی همون نازنینه

-من کسی روندارم

-یعنی هیچ دوستی؟

-نه منظورم اینه کسی که باهاش خیلی جورباشم محمد بود قبلا

-محمد هم دوسته صمیمی نداشت

-اره خوب.

-اقاسامان اگر یه چیزی بگم قبول میکنین؟

-جانم بگین

لحن صدامو عوض کردم باخواهش گفتم=اول بگین قبول میکنین

-بستگی داره چی باشه

-خوب اگه قبول نمیکنین نگم

-خوب باید ببینم چیه

-باشه نمیگم

-خیلی خوب بگین اگر چیزه منطقیه بود قبوله

-اگه بگم برین پیشه محمد میرین؟

مکث کرد وگفت=برم پیشه محمد؟که چی بشه؟

-باهاش حرف بزنین

-حرف زدن با اون بی فایدس

-چرا

-چون یه گوشش دره اون یکی دروازه

-یعنی نمیرین؟

-نه

-ولی من جز شما کسی رونداشتم که این خواهشو ازش بکنم مطمین باشین اگر یه برادر داشتم ازشما اینو نمیخواستم ولی حالاشمارو جای داداشم دونستم ازتون این خواهشو کردم

-اگر داداش هم داشتین اینکارو نمیکرد خیالتون راحت

-پس نمیرین؟

-چرا باخودتون رو دربایسی دارین مطمینی که فقط میخوای من باهاش حرف بزنم واون دست از کاراش برداره؟بعدش چی؟

-خوب من خیالم راحت میشه

-یعنی شما فقط اینکه نگرانین اونجا اتفاقی براش بیفته ؟؟؟من منظورم اینه اگر محمد از خرشیطون اومد پایین وشما میخواین چیکار کنین؟می بخشینش؟

-نه

-پس اینکارا بخاطره چیه؟

-اول اینکه دوستندارم اتفاقی براش بیفته وصدمه ای بخودش برسونه دوم اینکه عذاب وجدان دارم مهم تر ازاینا دوسش دارم

-پس اگر دوسش دارین بایدم بتونین ببخشینش

-فعلا من به این چیزا فکر نمیکنم

-پس فکر کنین راجبش چون تا شما باش کنار نیاین اونم کنار نمیاد

-من نمی بخشمش

-پس چرا اینقدر بفکرشین؟

نمیدونستم چی بگم=حالا شما نمیخواین برین چرا اینقدر  سوال پیچم میکنین؟

-میرم بشرطی که شماهم بیای

-من؟؟

 

-آره

-نه من دیگه نمیام یه بار اومدم واسم بس بود از لجه من بدتر کرد طوریکه حالش بد شد

-مگه شما رفتین پیشش؟

-اره یه بار

-خیلی کار اشتباهی کردین

-میدونم

-اگر میدونستین اینکارو نمیکردین

-اخه مامانش خیلی ناراحت بود خودمم نگرانش بودم

-دیدین که جواب نداد.حالا میاین؟

-یعنی اگه من نیام شما نمیرین؟

-نه

-خوب چرا؟

-میخوام بیاین

-متوجه نمیشم

-من خواهرمو هم می سپردم دست محمد پس نگران نباشین

-خواهرتون؟یعنی چی؟

-محمد گاهی خواهرمو می رفت از دم مدرسه می اورد خونه البته قبل از اون شاهکاری که انجام دادمن دیگه به چشم راستمم اعتماد ندارم

-اها این روزا ازبس خبر تازه ازمحمد می شنوم تا اسمش میاد بازم فکر میکنم یه شاهکار جدیدی انجام داده

-محمد بد نیست قلبش خوبه

-خوده شما میگفتین ذاتش بده

-الانم میگم ذاتش بده وگرنه بهم نارو نمی زد

-بده نه؟

-خیلی

-من ازطرف محمد ازتون معذرت می خوام واقعا متاسفم

-خواهش میکنم دیگه گذشت

یه جورایی ازش خوشم اومده بود البته مثل داداشم  ازاون ادمایی بود که میفهمی خوبن

-خوب چیکار کنیم؟نمیرین بدون من؟

-نه

-اگر بیام که کسی نمی فهمه منظورم بهرام وبابامه؟

-نه نه خیالتون تخت

-ولی بازم من نمیتونم با شما بیام

-منم نمیتونم برم هرجور راحتین

-خوب اگر منو با شما ببینه قیامت میکنه محمد

-نه اونجوری ها هم نیست

-من میترسم

-نترس من نمیذارم چیزی بشه

-من اجازه هم ندارم بیام

-اونسری که رفتین پیشش اجازه گرفتین؟

-نه

-خوب این سری هم مثل اونسری

-شما خودتون تنها برین بهتره

-نمیرم

چه حوصله ای داشت  اگر تا فردا هم باهاش بحث میکردم همینطور اونم پام به پام می اومد من فک میکردم همه مردا مثل محمدن اگر محمد جاش بود یکم ناز میکردم ومیگفتم نمیام سریع عصبی میشد ولی سامان اونجور نبود.

-واقعا نمیدونم باید چیکارکنم؟

-خوب اگر میخواین نمیریم خیالی نیست

-نه اصلا

-خوب فکراتونو کنین خبرم کنین

-یه سوال.چرا اینقدر اصرار دارین منم باهاتون بیام؟

-خواهش میکنم فکره بد نکن فقط میخوام یه چیزی رو به محمد ثابت کنم فقط همین

-نه من شمارومیشناسم میدونم اینجور ادمی نیستین فقط کنجکاو شدم

-اگر شک دارین میتونین یه نفر رو باخودتون بیارین که تنها نباشین چطوره؟

-من بعدن خبرتون میکنم

-باشه

-الان کاری ندارین؟

-نه سلام برسونین

-سلامت باشین فعلا

همینم کم مونده بود پاشم با یه پسره غریبه برم بیرون درحالی که خودم نامزد دارم اگر اشنایی منو بیرون می دید چه فکرایی میکرد!! راست میگفت باید اگر میخواستم برم یا نازی یا رها رو ببرم باخودم

رها احتماله خیلی زیاد نمی اومد نازی هم نمیدونستم .کلا اگر باباش خونه نبود پایه بود ولی باباش خیلی سخت گیر بود بهش اجازه نمیداد زیاد با دوستاش بره بیرون.دوست پایه الان بدرد میخورد.

اگر محمد منو دوباره میدید رفتم پیشش پرو میشد.اصلا نمیدونستم باید چیکارکنم.

وقتی به رها گفتم مخالفت کرد انتظارشو داشتم=مگه من مثل تو عقلمو ازدست دادم پاشم باهات بیام؟

-این اخرین باره

-چی شدی الهام توکه اینطور نبودی؟

-چطور بودم؟

-با محمد عادی بودی نمیگم دوسش نداشتی ولی اینجور هم نبودی؟

-خوب اون موقعه پیشم بودحالش خوب بود مثل الان نبود اون موقعه خیالم ازش راحت بود

-اینطور بدعادتش میکنی فردا پس فردا بازم چیزی شد همینطور سرت درمیاره چون نقطه ضعفتو پیدا کرده.

-چی پیشه خودت فکر کردی؟تو فک میکنی چون الان نگرانشم بخاطر کاراش بخشیدمش؟

-پس مرض داری اینهمه خودتو به اب واتیش می زنی؟اصلا چرا زنگ زدی به سامان؟اگه بابا وبهرام بفهمن چی؟به این فکر کردی؟

-اونا نمی فهمن

-من نمیتونم بیام الهام کمی بشین به کارات فکرکن من بیام اونجا چی بگم اصلا اگه بهرام بفهمه چی من جوابشو بدم؟

-یعنی من تنها برم؟گفتم که بهرام نمی فهمه.

-تو اصلا تو عمرت از نزدیک دیدیش که حالا قبول کردی باهاش بری؟

-اره تو عروسیت ونامزدی محسن دیدمش

خندید وگفت=خوشمله

-قیافشو یادم نیست زیاد

-حالتا صورتش قشنگه قیافش مردونس من خوشم میاد ازقیافش.چندباری اومده پیش بهرام

-په چرا بهرام سرش نرفته؟

-چرا بهرام چشماش به عسلی میخوره سامان هم چشماش روشنه

-مبارکه صاحبش حالامیای؟

-نخیر نمیام

اینقدر بهش پیله کردم وحرف زدم تا بلاخره مجبورش کردم قبول کرد باهام بیاد بعدش هم مسیج دادم به سامان وبهش خبر دادم که منو رها میایم.

گفت فردا عصر بریم.اون روز من رفتم خونه ی رها.

یه استرسی داشتم دوستنداشتم با یه پسر غریبه برم بیرون حتی اگر رها باشه.

وقتی اومد یکم شوکه شدم.اصلا اون صدا به این قیافه نمی اومد.

فقط گفتم سلام

سرشو تکون داد

انگار بلد نبود جواب سلام بده

منو ورها رفتیم عقب نشستیم یه لحظه به صندلی جلو نگاه کرد وقتی نشستیم تازه سلام کرد وحالمونو پرسید.محمد راست میگفت ولابلای موهاش موسفید داشت جالب بود.رها وخودش سه ساعت احوال پرسی کردن رها هم نیایش رو گذاشت جلو.

نیایش می شناختش انگار .

من یه کلمه هم دیگه حرف نزدم رها سرمونو خورد از بس حرف بزنه واز محمد بگه.

دوستداشتم خودمو ازماشین پرت کنم پایین ازدستش.

اروم زدم به پهلوش وقتی نگام کرد بهش چشم غره رفتم.دیگه یکم کمتر حرف زد.تا رسیدیم خودشو رها باهم حرف میزدن

وقتی رسیدیم بازم استرس گرفتم انگار قرار بود من هر وقت این خونه رو ببینم قلبم شروع کنه به تپیدن.

سامان پیاده شد پیراهنشو درست کرد ویه نگاه به آپارتمان کرد وگفت=طبقه چندمه؟

گفتم=دوم

-شما همیشه انقدر کم حرفین؟

-سعی کردم نگاهم به چشماش نخوره گفتم=همیشه نه

-پشت خط که خوب حرف می زدین

لبخند زدم وبرای اینکه جوابی ندم. روم نمیشد زیاد باهاش هم کلام بشم رو در رو.سه تامون راه افتادیم تا

دستمو بردم که زنگ رو بزنم سریع دستمو کشید عقب با تعجب نگاش کردم

گفت=نه

ازحرص لبمو گاز گرفتم مثلا نمیتونست مثل ادم بگه اینکارو نکن که دستشو بهم می زنه اخم کردم ورفتم عقب گفت=زنگ یه واحده دیگه رو می زنم باز کنه

-نیازی نیست در رو سره من باز میکنه

چقدر راحت تو چشمام نگاه میکرد من سریع نگاهمو می دزدیدم ابروهاشو انداخت بالا وگفت=من بهتون قول میدم امروز من محمد رو راضی میکنم برگرده خونشون ولی باید بحرفم گوش کنین خوب؟

سرمو تکون دادم برای اینکه نگاهش از روم بره گفتم=باشه

سرایدار اومد در رو برامون باز کرد منو رها وسامان رفتیم داخل.

قد وقامتش مثل محمد بود اصلا ازپشت سر هم شبیه محمد بود.ولی خوب تیپ شخصیتی میزد محمد گاهی اوقات خیلی  از دست تیپ هایی که میزد حرص میخوردم.

نیایش رو رها گذاشته بود پیش همسایشون.همه چی داشت زود میگذشت برام.الان آمادگی نداشتم محمدو باز ببینم .

-خواهرتون همیشه اینقدر خجالتی ان؟

رها نگام کرد وگفت=نه حالاشمارو دیده یکم رو گرفته وگرنه تا دلتون بخواد زبون درازه.

بازم به رها چشم غره رفتم وگفتم=الان حرفی ندارم بزنم اصلا استرس دارم.

-محمد بامن.استرس دیگه چرا؟

-یعنی میخواین بگین محمد روشما راضی میکنین؟

-بله

-باورم نمیشه

دستشو گذاشت سر زنگ وگفت=نگران نباش باو

بعدش هم زد به در وصدا کرد=محمد......................محمد

جوابی نداد تا دوباره گفت=محمد سامانم

یکم ایستادیم بازم نیومد سامان زد به در وگفت=هوی باتوام

خندم گرفت

نگاهم به سامان رفت دستشو روی دهنش گذاشته بود ونگاه به در می کرد اصلا به قیافش تا به الان دقیق نشده بودم موهاش خاکستری روشن بودن ولابلاش موسفید داشت.قیافش خیلی خوب بود از محمد خوش قیافه تر بود ولی خوب محمده منم قیافش جذاب بود من بیشتر قیافه ی محمد رو می پسندیدم.شایدم برای این بود که دوستش دارم.

گوشیمو داشتم میذاشتم داخل کیفم که در باز شد وای اصلا حاله خودمو دیگه نفهمیدم گوشیم افتاد خم شدم برش دارم که سامان جلوتر خم شد برش داشت.فهمیدم محمد داره نگامون میکنه اونم باتعجب.

رها به محمد سلام داد اروم زیرلب گفت=سلام

سامان گوشی رو داد دستم ودستشو دراز کرد سمته محمد محمد یه نوک دست بهش داد.فقط من سلام نداده بودم نمیدونم چرا ازش می ترسیدم.همش سعی میکردم نگاهم بهش نخوره.

میدونم الان چشماش چهارتا شده از تعجب.اروم رفت کنار سامان گذاشت رها رفت داخل ولی بمن چیزی نگفت ورفت شاید نگاهه محمد رو دیده بود اروم گفتم سلام

-سلام

دوباره گفت=بیا تو خوب

اصلا گیج شده بودم اومد سمتم ودستمو گرفت وباخودش برد داخل وگفت=داخل اینجاس

یه نگاهی بهم کرد ولی من نگاش نکردم وگفت=بزنم به تخته هر روز خوشکل تر هم میشی منم اینجا هرروز داغون تر

-توخودت اینطور میخوای

-نگا دختربابا من امشب با تو تا تکلیفمو معلوم نکنم نامردم.

-مگه چیکارکردم؟

-با اجازه ی کی پاشدی با سامان اومدی اینجا؟

-تنها که نیستم

-تو دیگه با حرف ادم بشونیستی

-درست حرف بزن

-خفه شو چرندنگو

-بی ادب

-الهام فقط ساکت شو

رفت .داشت حفظ ظاهر میکرد اروم هم حرف میزد صداش نره واسه سامان و رها.

منم رفتم پیش رها نشستم ومحمد هم نشسته بود وگفت=خوب؟

نگاش کردم .اصلا باورم نشد ریش درآورده بود چقدر صورتش مردونه تر شده بود رنگه صورتش تیره شده بود یکم تغییر کرده بود تکیده شده بود .یقه لباسش هم باز بود .

-محمد خوبی؟نگا با خودت چیکار کردی؟اصلا دیدمت جاخوردم

رها بود شاید واسه من زیاد تغییر نکرده بود رها خیلی وقت بود ندیده بود محمد رو.

-چیزیم نشده خوبم.ولی خواهره شما هرروز لپاش قرمزتر میشه خوش میگذره بهش اره؟

تاجملش تموم شد شروع کرد به سرفه کردن باورم نمیشد از هر حرفی که میزد بعدش هم سرفه می کرد اوایل اینجور نبود کم پیش می اومد اینطور بشه.

-ولی حالت که بده.

-رها من خوبم

با تندی حرفشو زد رها هم چیزی نگفت.سامان تا اون لحظه آروم بود .

-خوب باند الهام خانوم خوش اومدین

 

سرفه هاش کوتاه وپشت سر شده بودن رها انگار ترسید بشوخی گفت=بابا محمد واسه الهام اینطور میکنی بیا واسه خودت  ورش دارببر.

یه نگاه به رها کردم که یعنی ببندش دهنتو.

 

 

انگار داشت درمورد میوه حرف میزد.

-محمد اومدم کمی باهات حرف بزنم

-حرفی ندارم بزنم.درضمن تو یه شب قبل از عروسیم خیلی حرفا زدی که نباید می زدی

-تو فکر میکنی همه اینا تقصیره منه؟

-اره داداش من این فکرو میکنم حرفیه؟

سامان نفسشو باصدا داد بیرون گفت=

-دختردایی ات هم ارزونی خودت

-مبارک صاحبش .نذار دهنم بازبشه هرچی رو زبونم بیاد نثارش کنم

.

دوباره سرفه کرد .یه سیگار از توجیبش درآورد چشما رها چهارتا شد ولی سامان خونسرد نگاش میکرد .روشنش کرد .بازم بوی سیگار......

یاده اون روز افتادم که پیشش بودم.

گفتم=محمد نکش مگه نمی بینی سرفه هات بیشتر شدن.

-واسه تو مهم نیس منم می کشم

-واسم مهمه وگرنه اینجا نبودم

-توروهم این اقا بلند کرده آورده اینجا که به رگ غیرت من بربخوره کمی به ریشم بخنده ولی نه من کاری بکسی ندارم حسابمو با تو صاف میکنم الهام

سامان شاکی گفت=مشخصه چی داری میگی؟من برای چی باید اینکارو کنم؟

-اصلا هم اینطور نیست محمد من خودم راضی ام که اومدم

-الهام.........یه بار گفتم......خفه...شو

رها ناراحت گفت=محمد انگار ماهم یه چیزی بدهکار شدیم .اونی که طلبکارو شاکیه ماییم نه شما.




:: موضوعات مرتبط: رمان , ,



مطالب مرتبط با این پست
.



می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: